یسنایسنا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه سن داره

من و عروسکم یسنا

عکس های جا مانده از عروسکم در 2 سال و نیمگی

دختر قشنگم سلام . عزیزم  از وقتی 2ساله ونیمه شدی انگار خیلی بزرگ شدی و همه چی رو می فهمی .همه چی رو عاقلانه گوش میگیر ی و درست انجامشون می دی.شبا که می خوابیم تا 1ساعت باهام حرف میزنی .خیلی میفهمی که دیگران بهت توجه دارن یانه؟ مثلا دیشب میگفتی مامان دوستم داری؟ منم گفتم آره مامان خیلی زیاد . یسنا فند مامان: مامان من که لباسا به هم می ریختم . گفتم نه مامان جون دوست دارم اشکال نداره فداتشم. کلی ازم سوال میپرسی این چیه؟ این یعنی چی؟ چیزی هم که نمی دونی . می گی: اگه گفتی اگه گفتی ازت می پرسم بابا کجاست : میگی  پالایشگاه میگم رفته چیکار: میگی میخوادواسه یسنا خانوم زنگ بزنه  ...
26 خرداد 1393

یسنا و تولد بابا مسعود

دخترم سلام . عروسکم سلام مامان جون خوبی؟ این روزا حسابی شیطون شدی و همه رو سوپرایز میکنی از اداهات و کارات بگیر تا ناز کردنات و حرف زدنات . یه حرفهای با ناز و عشوه میزنی که من و بابا رو هم بهت زده میکنی.  دیروز تولد بابا مسعود بود . شما  هی می گفتی مامان کیک بگیریم فشفشه بگیریم . قربونت بشم,بابا  هم رفت  سریع رولت و فشفشه گرفت و اومد و سه تایی یه جشن کوچک گرفتیم به مناسبت تولد بابا مسعود.  همسرم تولدت مبارک بهترین بابای دنیا تولدت مبارک اینم چند تا عکس از تولد بابا دوستتون دارم بهترین همسر و دوست داشتنی ترین دختر دنیا   &...
21 خرداد 1393

دو سال و نیمگی فندق ماااااااااااااااااااااااااااا

  دو ساله و نیمه شدنت مبارککککککککککککککککککککککککک نفسمممممممممممممممممممممممممم دختر عزیزم سلام فندق مامان و بابا سلام . بعد از 2 هفته که خونه مامان جون بودیم دیشب بالاخره برگشتیم . اینم بابا ما رو گذاشته بود اونجا و خودش اومده بود و بعد اومد دنبالمون . عزیزم تو این هفته شما دو سال و نیمه شدی خوشگله مامان . و خونه مامان جون یه کیک کوچک گرفتیم و تولد رو  همونجا جشن گرفتیم . عزیزم مونسم من به هر بهانه ای بشه دوست دارم واست کیک بگیرم و جشن بگیریم و امسال این پنجمین کیکی بود که واست گرفیتم .آخه عاشق تولد و فشفشفه و اهنگو واین چیزا هستی .نفسم. کادو هم واست گرفتم که خودم برات یه عروسک مریخی گرفتم ومامان جونم بر...
19 خرداد 1393

یسنای مامان و ست آشپزخانه اش

سلام دخترم .خوبی مامانی؟ عزیزم امروز صبح که از خواب پاشدی میگفتی مامان من می خوام غذا درست کنم . منم که دیدم دخترم دیگه واسه خودش خانومی شده و دیگه خاله بازی میکنه واسه خودش , گفتم ست آشپزخونتو که مامان جون واسه تولد یک سالگیت اورده بود باز کردم و خودت دیگه شروع کردی به اشپزی و میگفتی: مامان بخور چه خوشمزه است.   یسنای مامان در حال آشپزی خود آشپزما (یسنای سر آشپز) و این ست میز آرایشم  خودم واسه تولد یک سالگیت  گرفتم اما بازش نکردم آخه گفتم حالا برات زود باشه. انشالله مامانی بخوبی ازشون استفاده کنی. آشپز مهربون مامان,که همه غذاها رو درست کردی ودادی به مامان تا از اونا بخو...
2 خرداد 1393

برگشتن از عروسی خاله نعیمه و سرما خوردگی یسنا

سلام عزیز دلم  نفسم خوشگلم  عزیز دلم یه چند روزی میشه که از تهران اومدیم اما چون شما مریض شده بودی نتونستم بیام واست بنویسم . عزیز دلم روز یک شنبه ساعت 6:30 عصر پرواز داشتیم  و شما از شوق رفتن واسه عروسی خاله نعیمه سر از پا نمیشناختی و خیلی دختر خوبی شده بودی و اصلا اذیتم نکردی   و وقتی هم رسیدیم عروس و داماد اومدن دنبالمون فرودگاه . شما هم همش می گفتی خاله نعیمه عروس شده . منم می گفتم مامام عروس می شه. خلاصه این چند روزه یک ساعت هم زمین نشستم همش شما پیش مامان جون می گذاشتم و خودم و بابا می رفتیم واسه خرید عروسی . خلاصه کلی خوش گذشت . مخصوصا روز عروسی که حسابی بهمون خوش گذشت. اما شما آخر شب نق می زدی من گفت...
1 خرداد 1393
1